قلدر مدرسه قطع نخاع شد
از همان دوران کودکی بسیار پر شروشور و نازپرورده مادرم بودم به گونهای که مادرم بر خطاهایم سرپوش میگذاشت و از لوس بازیهایم دفاع میکرد. قامت درشت وچهره زیبایم نیز مرا به قلدر مدرسه تبدیل کردتا حدی که همه را آزار میدادم...
مرد جوان با بیان این مطلب درباره زندگیاش گفت: یک روزمقداری ترقه خریدم و با خودم به مدرسه بردم. تعدادی را به دوستانم دادم و بقیه را در جیبم پنهان کردم. وقتی خانم معلم کلاس اولی ها ازپله ها پایین می آمد یکی ازآن ها را جلوی پایش منفجر کردم.او بد جوری آسیب دید و از پله ها افتاد.من هم برای آن که شناخته نشوم باقی مانده ترقه ها را درون دستم و در جیبم مخفی کردم ولی ناگهان یکی ترکید و دست و صورتم سوخت. تا ۵ روز در بیمارستان بستری بودم ولی خال خال های ناشی از سوختگی روی صورتم به شدت مرا عذاب می داد.
در همین شرایط بود که به پیشنهاد یکی از دوستانم ،مادرم را وادار کردم تا برایم موتورسیکلت بخرد ولی پدرم به دلیل نداشتن گواهی نامه راضی نمی شد. با این وجود تابستان سرکار رفتم و بالاخره مادرم با پس اندازی که داشتم، پدرم را به خرید موتورسیکلت راضی کرد تا من ناراحت نباشم! از آن روز به بعد مقابل مدارس دخترانه می رفتم و با دوستانم تک چرخ می زدم تا غرور وقلدری ام را به آن ها ثابت کنم
یک روز هنگام تک چرخ زدن ناگهان با دختری برخورد کردم که روی زمین افتاد و با توهین مرا «خال خالی»نامید! انگار همه غرور و ابهتم شکست. تصمیم به انتقام سختی از آن دختر گرفتم و با دوستم وحید نقشه می کشیدم تا حال «سهیلا»را بگیرم.
به همین خاطروقتی از مدرسه بیرون آمد با یک تک چرخ طولانی،موتورسیکلت را به او کوبیدم که روی زمین افتاد. شب هنگام پدر «سهیلا»به در منزل ما آمد و سیلی محکمی به گوشم نواخت و طوری غرورم شکست که تا چند روز از خانه بیرون نمی رفتم. بعد از این ماجرا مقابل مدارس دخترانه بالای شهر می رفتم و با رفتارهای هیجان انگیزم با چندین دختر رابطه دوستی برقرارکردم.
دیگر«سهیلا»را فراموش کرده بودم که یک روز وحید گفت: پسری مزاحم«سهیلا»می شود و او از تو درخواست کمک دارد! این بار حس غرورم برانگیخته شد و آن پسرمزاحم را حسابی تنبیه کردم. این گونه روابط خیابانی من و «سهیلا»شکل گرفت و پایم به مهمانی های مختلط در ویلاها کشیده شد. حالا دیگر مصرف سیگار و مشروبات الکلی برایم به عادت تبدیل شده بود. شب ها دیر به خانه می رفتم تا مادرم بوی بد دهانم را متوجه نشود.
از سوی دیگر پنهانی ترک تحصیل کرده بودم و به مدرسه نمی رفتم که روزی «سهیلا»مدعی شد باردار است! و مدام گریه می کرد. از مادر و خواهرم خواستم به خواستگاری او بروند ولی فقط ۱۷ سال داشتم و سربازی نرفته بودم! اصرارهایم بی فایده بود به همین دلیل روزی به منزل خواهرم رفتم و با سرقت انگشترش «سهیلا» را نزد زنی بردم که ادعای سقط جنین داشت. ولی او فقط دارو داد و ادعا کرد جنین ۴ ماهه است و دیگر کاری نمی تواند انجام بدهد .
خلاصه من «سهیلا»را در یکی از بیمارستان ها رها کردم و سر از مهمانی ها و پارتی ها درآوردم. حالا دیگر معتاد شده بودم که یک شب به چنگ پلیس افتادم و موتورسیکلتم را توقیف کردند. از آن جا به خانه مجردی یکی از دوستانم رفتم و پای بساط مواد و مشروبات الکلی نشستم تا این که بازهم وحید خبری از «سهیلا»آورد که او به دنبال من می گردد تا مانند گذشته باهم باشیم! ولی من زمانی که به یک مهمانی می رفتم «سهیلا»را ترک موتورسیکلت جوان دیگری دیدم.
با عصبانیت به خانه رفتم و جنجال به پا کردم. مدتی افسرده بودم. مادرم که متوجه اعتیادم شده بود، مرا در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری کرد تا این که خواهرم گفت:«سهیلا»ازدواج کرده است! مدتی بعد بالاخره محل سکونت او را پیدا کردم و پنهانی به خانه اش رفتم ولی ناگهان مردی زنگ خانه او را به صدا درآورد و من از ترس پا به فرار گذاشتم که روی پله های همسایه مرا به اتهام دزدی گرفتند وبه کلانتری بردند.
آن جا وقتی فهمیدند که من دزد نیستم! آزاد شدم ولی آنقدر روح و روانم به هم ریخته بود که تصمیم به خودکشی گرفتم. یک روز از خانه بیرون آمدم و خودم را مقابل یک خودروی سواری انداختم. مدت زیادی در کما بودم! اما وقتی چشم باز کردم پاهایم تکان نمی خورد! برای همیشه قطع نخاع شده بودم و اکنون سال هاست ویلچرنشین هستم. ای کاش ...
با دستور سرهنگ ابراهیم عربخانی(رئیس کلانتری گلشهرمشهد) اقدامات مشاوره ای و روان شناختی برای جوان ویلچرنشین دردایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.
نظر شما